I was lost..Crossed lines I shouldnt have crossed

از دار دنیا ۲تا دلخوشی داشتیم...که به حمدالله هردوشونو ازمون گرفتند

دلم برای« نودو هشت دال دیویستو سی و پنج» م تنگ شده یا حالا گیریم «سی و دو هـ شیشصدوسی و دو» نمره جدید!

کرم کارامل هم دیگه هیچ کمکی نمیکنه...

 رخ برافروز که فارغ کنی ازبرگ گلم ..قدبر افراز که از سرو کنی آزادم

تازه ذهنم از وحشیگری در اومده بود...داشتم افسارشو میگرفتم دستم..تا شاید بتونم تمرکز کنم و یه مسیری رو پیدا کنم...

همه چیز برگشت سر خونه اول ...افسار گسیخته تر از قبل

 خا طره هام ،چنگ میزنند به روزهام ،ساعت‌هام ،دقیقه‌هام... چشمام!

 

 آیا وادارتان کردند قهرمانانتان را با اشباح مبادله کنید؟!

زندگی سمجی شده ...داره بیش از حد انرژی می‌بره....حوصله این حرفهای گندیده‌رو ندارم..چرا نمی شه توی این صفحه لعنتی فریاد زد...هیچ کدوم از همین شما آدمهای بی مقدارِ به ظاهر خوشبخت و موجه ،دلتون نخواسته بالای یه بلندی بایستید فریاد بزنید و باد سرد تا ته حنجره‌تون بره؟ و اشکهاتونو خشک کنه و صورتتون از سرما بسوزه؟ کاش مردم دست از معقول به نظر رسیدن بر میداشتند...یا حداقل مُصر نبودند چیزیو که نیستند ثابت کنند

به شدت احساس ناتوانی میکنم...

فقط با پول حل میشه...باید عمرم رو توی یکی از این شرکتهای بو گندو تلف کنم و آرزوهامو دفن کنم و بپوسم و هر شنبه مثه بقیه آدمهای احمق دیگه منتظر پنجشنبه باشم   و دهن همه آدمهایی که دم از روشنفکری میزنند و واسه پول له له میزنند رو ببندم

دوست دارم ببینم این آدمها ی معنا گرا ی اصیلمون با پولشون چه جوری دقایقی رو که برای بودن با عزیزانشون از دست دادند دوباره میخرند وبعد از اون قیمت ترمیم زخمهایی که به دل اونا زدنو میپردازند.

حالم از همه آدمها با اون ذهنهای مریضشون به هم میخوره...خوشطینتی وانسانیت مرده ...به هیچ الاغی نمیشه اعتماد کرد...با افکار مسمومشون زندگی آدمو به گه میکشند...باید مثه سگ برای داراییهات پارس کنی تا کسی مخل آسایشت نشه...باید سگ بود ...سگ !

هولدن راست میگه،سینما گند می زنه به زندگی آدم...باعث می شه پاییز رودوست داشته باشی ...یا وقتی توی سرما راه میری دیدن یک پنجره که پرده قرمز داره حس غمگینی بهت بده وهمیشه انعکاس نورها رو توی خیسی کف خیابون تماشا کنی..

***

به یک فنر فشرده شده چی میشه گفت ؟!

Show me a Garden that's Bursting into Life

هولدن راست میگه،سینما گند می زنه به زندگی آدم...باعث می شه پاییز رودوست داشته باشی ...یا وقتی توی سرما راه میری دیدن یک پنجره که پرده قرمز داره حس غمگینی بهت بده وهمیشه انعکاس نورها رو توی خیسی کف خیابون تماشا کنی..

***

به یک فنر فشرده شده چی میشه گفت ؟!

IBT

نود و دو !

...i know your smell

چه جوری میشه که روزهای متوالی موضوعی برای صحبت کردن با هیچ کس پیدا نمی‌کنی؟

اونم وقتی که سکوت همیشه عذاب آور بوده...

 

که ازجهان ره و رسم سفر بر اندازم...

شده از راه پله‌ای پایین بری و دلت بخواد تا قیامت تموم نشه؟

یا وارد تونلی بشی و آرزو کنی که یک تونل ابدی باشه و هیچ وقت به آخرش نرسی؟

یه جور حس توقف ابدی ...یه حس آرامشی که انگار هیچ کس ازت نمیخواد وارد مرحله بعد بشی...هیچ کس منتظر عکس‌العمل‌ات نیست.. چشمها به تصمیماتی که تو میگیری دوخته نشده  ... حتی خودت...به خودت مهلت میدی ،تا ابد اگر در مرحله قبل نموندی ،حداقل این انتقال تا بینهایت کش پیدا کنه...

حس به خاک مالیدن گذشتِ زمان جاهای دیگه‌ای هم جون می‌گیره...همیشه این جنبشِ ساکن، فقط  برای فرار نیست ...پیش میاد که دلت بخواد یه حسو یه خاطره رو یه روز آفتابی رو شاید حتی یک بو رو ماندگار کنی...این حس بی توان!!!!

شاید اگر توی خیابون دماوند ...یاترمینال شرق بمیرم همه چیز ابدی بشه ...میخوام همه چیز متوقف بشه...حالا که این حس زنده نمیتونه زمان رو متوقف کنه شاید مرگ بتونه...اگر جلوی غروب کردن خورشید یک روز شیرین رو نمیشه گرفت با مرگت در غروبش ،برای همیشه در آن روز ،باقی خواهی ماند...

شایدم باید توی صدر توی خروجی کامرانیه بمیرم

یا خروجی مدرس شمال توی حقانی شرق...یا جلوی فنجون...شهر کتاب نیاوران...ناپولی ،کوچه چپ دست ،شاورما،بسکین رابینز،،بیدبرگ، خانه جوان ،سینما فرهنگ ،کوچه پشت آبمیوه توچال ،گلفروشی شریعتی ،خیابون گلشهر جردن،اختیاریه........

 

Sitting , Waiting ,Whishing

دوست دارم چهارم آذر هم توی آرشیوم موجود باشه...همین !