می‌گریزم از رسوایی.... می‌ستیزم با تنهایی


دوباره کار خودمو شروع کردم،امروز روز دوم مرثیه‌اس.خدا می‌دونه تا کی قراره ادامه داشته باشد

...

 آن که ذات درد را باید "صدا" باشد...

صدا..... صدا ...

دلم یه گریه بی سر و صدای طولانی و آروم می‌خواد...من وقت نکردم خودم انتخاب کنم...انگار که سر دو راهی خوابم برده باشه و چشمامو باز کرده باشم و ببینم توی راه دیگه‌ای هستم و اون مسیر گرم و آفتابی را که مدتها از دور تماشا می‌کردم و منتظر بودم بهش برسم ،کور سوءییه که با هر چرخش ِچرخ، داره ریز تر و ریز تر میشه و از جلوی چشمام به عقب حرکت میکنه.

....میپنداشتم دستان نا اهل تو باید مثل هر عاشق رها باشد...

و حالا تنهایی روی سرم آوار می‌شه.انگار که همه دنیا منتظر بودند من از خوابم بیدار بشم و توی چشمای من زل بزنند و به رُخم بکشند که تقصیر خودمه و هیچ کس رو نمیتونم مسول از دست دادن راهی که پشت سر گذاشتم بدونم ..... تو هم با من نبودی .........ای کاش می تونستم زمان را به عقب برگردونم.

انگار که برگ برنده ات را در مستی جای اسکناسی چرک ،به گدایی سپرده باشی و هیچ راه برگشتی نباشه .من تصمیم نداشتم زندگیمو اینجوری جلو ببرم.زندگی‌ایی که یک بار اتفاق میفته فقط هم یک بار به اون دو راهی میرسه و فقط یک بار فرصت داری مسیرتو انتخاب کنی.

....گمان میکردم این تو باید از خیل خبرچینان جدا باشد.....

میخواستم باشکوه باشه ...رویایی باشه ....خاطره انگیز باشه... ....چنان همسُفره شب،باید از جنس منو عشق و "خدا" باشد .... ...

میخواستم زمان انتخابم را برای همیشه تو ذهنم ثبت کنم... و حالا اصلا نمی دونم کِی به خواب فرو رفتم و کِی بیدار شدم و کی از دو راهی گذشتم. میخواستم تمام راهو جشن بگیرم و میدونستم که مقصد قشنگی در انتظارمه.

....ساده دل بودم.....

اما حالا یخ کردم ..اطرافم تاریکه ..نموره ...زمین نمناک و سرده... دور تا دورم دیوار های خاکستریه بلنده..... بلــــــــــند ! بلند ِ بلـــــــند ...

نمیدونم این تاریکی به کجا قراره برسه... می‌ترسم ..تنهام ... تو هم از ما نبودی..

ای آوار....

ای سیل مصیبت بار....