و دزد ها چه می کشند!

اولین باری بود که در واقع چنین بلایی را تجربه می کردم ...آمیزه ای از وحشت و ترس استرس و اضطراب و البته شانس!

دقیقا مجبور بودم نفسهای تندم را در سینه خفه کنم تا صدای اضافی ایجاد نشه و توجه جلب نکنه ولی باز هم می ترسیدم صدای قلبم که انگار توی گوشهام می تپید توی اون سکوت مطلق به گوش برسه...رعشه ای بر همه اندامم بود و کنترل حرکت دستها و پاهایم سخت بود و هر کدام منجر به سر و صدای اضافی می شد و وضعیت رو بدتر می کرد ...از دور تر می آمد... حالاداشت از کنار من عبورمی کرد ...زیر نظر گرفته بودمش به امید اینکه متوجه من نخواهد شد جلوتر خواهد رفت و همین طور در تاریکی منصرف می شود و باز می گردد ...اما در راه بازگشت روبه روی من خواهد بود...فقط دلم به سیاهی مطلق خوش بود ...بازگشت!! و سیاهی به کمکم آمد! دوباره در کنارم قرار گرفت ....درست همون موقع که صفحه مو بایل را به سینه ام فشار می دادم که مبادا نور ش در اون فضای تاریک و سیاه به چشم بیاد

همه چراغ ها روشن شد ...

ونور اون چراغ ها در اون لحظات تاریکی ِ بی نهایت ِ قبل از اون و سکوت ابدی شب انگار عربده هایی بود که بی رحمانه مثل هزاران تیغ به طرف من نشانه می رفتند و آن فاجعه که منتظرش بودم را به سمت وقوع هدایت می کرد ...به نظر می رسید راه دیگری وجود ندارد و خود را تسلیم شده با لکنتی مضحک تصور کردم سرم قفل شده بود و هیچ چیز به ذهنم نمی رسید، نفس های بریده‌ام تند تر می شد و هوا مثل وزنه‌ای بود که عبور هر ذره‌اش در گلویم دردناک بود، همه تنم ضرب آهنگ وحشت گرفته بود ...بی فایده بود ،خواستم از آن برزخ به اصطلاح مخفی(!) خارج شوم
ناباورانه در آن نور وحشیانه دیده نشده بودم،قصد داشت دوباره به جلو برود و به روبه رو نگاه می کرد و متوجه کنارش نبود و با فاصله ای که داشتیم در محدوده دیدش قرار نگرفته بودم ،در اوج نا امیدی این معجزه ای بود .... دوباره از من عبور کرد و پشت به من بود ... آه این بار در بازگشت او چه چیزی به کمکم می آمد؟! جلوتر رفت چیزی نیافت و برگشت!

سرا پا با ایستادگی تمام با قامتی راست آشکار ترین جسم موجود بودم ، بی اختیار نشستم ! و این انگار راه حل پیچیده و کشف نشده ای بود که فقط چند ثانیه ای بیشتر محافظتم میکرد ... اگر چند لحظه دیگر دوام می آوردم و با تمام وجود تن پر تنشم را حفظ می کردم شاید این معجزه ادامه میافت ، اما قلبم مثل یک حیوان وحشی جنون آمیز به دیوار تنم میکوبید...داشت از کنارم میگذشت ،فقط چند لحظه اگر دوام می آوردم و اگر شانس با من یاری می کرد ...خدای من داشت به سمت من می چرخید.......
اما چراغ ها را خاموش کرد!!!!!!!!!!!!
و بازگشت !
و رفت!
و ندید!
نفسهای حبس شده‌ام را بیرون دادم.. به سختی تونستم آب دهان خشک شده‌ام را قورت بدهم بدنم از بار تشنج سنگینی آزاد می شد
باور کردنی نبود!

.......
و اتفاقاتی هست و لحظاتی در زندگی که شاید تا سالیان دراز قابلیت شنیدنشان را در اطرافیانت نیابی .... شاید برای نوه هایت ... شاید با افتخار!!!


! You seem to Move Uneasy

به دید من ذات زندگی سختی و رنج و مشقت و اندوه است ....و آنچه گذشت روزگاران را بر آدمی آسان می‌کند داشتن دلگرمی‌ایی ،پشتوانه‌ای،عشقی، دیواری ،حجمی ،تکیه ای، چیزیست.... حتی بودنش هم مهم نیست.... فکر داشتنش کافیست .......آنی که بدانی با او در این چالهِ روزگار افتاده‌ای....چنان است که گاه حتی فراموش می کنی که در گنداب به سر می بری و فکر می کنی که در طبلی افتاده‌ای پر از شادی که نقاره چی های هستی فقط برای تو می‌کوبند ... به عشقت چنان نزدیکی که تلالو برق چشمانت را در چشمانش به تماشا نشسته‌ای. بازی آتش است و ستاره در فلک! کجا جا می ماند که به گنداب اطرافت نگاهی بیاندازی ؟پیش رویت کهکشانیست ! گیرم جا افتاده درون گودالی


و اگر دلگرمی را در همان چاله در کسی ،انسانی ،آدمی یافتی

با چه اطمینانی باید این پیمان را ابدی کرد...با چه پشتوانه ای از یکسان ماندن کیفیت آن باید آن را دائمی کرد؟ عشقی که برای دوام آوردن زیر بار ِبودن به آن نیازمندی..

بعد از نعره‌ای مستانه به امید دوامش بنشینی و پس از نا امیدی بخواهی مخوفانه برای خودت دلگرمی نو دست و پا کنی با شکستن آنچه زمانی بدان ایمان داشته‌ای،که همان رطوبت دانه شبنمی باشد درنسیمی بی ثبات بر عطش حلقی خشک، که پیامدی ندارد جز در هم شکستن روح خود و دیگری...پلیدی و زشتی و نکبت و پلشتی !

و اگر هیچگاه به پیمانی ایمان نیاوردی
...
..

و اگر خواستی به رقص و درخشش رنگ خیره نشوی ،گردنت را بالا بگیری ... عشقت را در نور سپید آسمان بیرون از گودال جستجو کنی ...

و اگر پشت آن نور خیره کننده چیزی نباشد؟!

..

این گودال را دوام آوردن مشکل است...روزگار...بودن.... هستی... بدون ِ

دلگرمی‌ایی ،پشتوانه ای،عشقی، دیواری ،حجمی ،تکیه ای، چیزی