این صدای شهر خفه کرده مرا
صدای سنگ تراشی ...صدای ساتور آشپزخانه رستوران کناری و صدای ساختمان سازی ته خیابان...صدایی مانند کوبیدن و رها کردن آهن ها
این صدای کار نیز هم
صدای هزارتا فن پی سی و سرور و هزارتا کوفت و خوره دیگر، چیزی شبیه امواجی با صدای هــــــــــــــــوووهـــــــــــــــووووووووووومـــــــــم ابدی و هزارتا تلفن که همزمان زنگ می خورند و صدای خنده های مکرر و مستمر آقای همه کاره
**
صداقت مسولیت انتقاد بطالت
سه‌تای اولی به چشم....با آخری چه کنم؟!

!not Black ..not Thin...But FeRnaNdO

همین یه خط بالا به نظرم برای به روز کردن کافی که هست هیچ کلی هم معنا مفهومات زیاد داره....حداقل در حد شروع برای سال ۸۷ که بسه؟ بس نیست؟ شانس آوردم امروز که تصمیم گرفتم در سال جدید یه چیزی اینجا بنویسم حالم خوبه...از بس که فکر میکنم چفدر زیباست که در بهار صبح‌ها آفتاب به روی برگها می‌تابه و عصر ها به زیر برگها !
دوست دارم چنان دونه دونه روز های بهار رو به شدت زندگی کنم که تک تک شون آنچنان در خاطرم پر رنگ باشه که حتی اگر هم خواستم نتونم حتی یک روزش رو به یاد نیارم....

همه روز های بهار رو دوست دارم ببلعم..منظورم همینه که دقیقا هوارو قورت بدم ... دونه دونه سنگ های بارون خورده رو با کف پام حس کنم.... پوست سرم از بادی که لای موهام میره خنک بشه و هر سلول صورتم نور آفتاب رو منعکس کنه
فقط میمونه بغل کردن حجم شادی سیالی که توی فضا موج میزنه ... درست مثل این شبه قاصدک مانندهایی که از درختها میریزه و کنار خیابونها جمع میشه وتا یه نیمچه نسیم هم میاد یا یک ماشین از کوچه رد میشه کلی دور ور میدارن و شلخته میشن و شلوغش میکنن و تا یه عالمه دنبال ماشینه راه میفتن...درست مثل اونا باید راه بیفتی و بدوئئ تا بتونی اون حجم سیال رو پیداش کنی وبهش برسی و یه طوری بغلش کنی که چنان بغلت پُر شه که دستات از دو طرف به هم نرسن! فکر کن! آدم اصلا یه جورایی بد عاشق می شه !!
این لاو ویت فِرناندو!!!!