مثلا یه دلفین ..   

یه دلفینی که توی یه صبح آفتابی که سطح پر و پخش  اقیانوس از انعکاس خورده های آفتاب برق می زنه ...با تمام قوا آبو میشکافه و تمام انحنای پشتش از پرشی که به بالا می کنه کش اومده ..  

یا نه .. 

مثلا یه کابوی ....  

یه کابوی که گرد سم اسبش دنبالش میدوئه ...تمام نیروش توی بازوی  قوی کشیده  شده بالای سرشه و طناب حلقه شده‌ای که داره اون بالا می چرخه  

اصلا یه آبشار!  

یه آبشار بلند...درست همونجایی که قطرات آب می خوان از رودخونه وحشی جدا شن و به سمت زمین سقوط کنن  

نه ! اونو ولش کن...   

اون  خواننده با پر وسعت ترین صدای ممکنو بهش فکر کن درست اون لحظه که همه نفس های دنیا رو توی سینه اش حبس کرده برای فریاد کردن  بلند ترین ترانه ممکن  

 

یا همه اینا رو خط بکش 

و فقط سعی کن بفهمی که از چه جنسیه   این حس غریبی که از درون میکوبد نیرو میگیرد بالا می آید   از سینه‌ام تا گلویم اوج میگیرد تا زیر پوست صورتم میدود و نمیخواهد که بمیرد ... 

فقط نمیخواهد بمیرد  

میخواهد که با ذرات حل شده بهار در آسمان چرخ زنان  آمیخته شود...  

و این اتاق  

این اتاق با نور مهتابی سفید  

این اتاق بی پنجره...بدون تکه ای از آسمان  

این اتاق بدون نفس..بدون ذره‌ای از رد زندگی چه رسد به ذرات بهار  

در این اتاق هر روزه   

در این اتاق مکرر   

روحم آغاز به مردن کرده است!