چه انتظاری از من داری..من همین امروز صبح غسالخونه بودم ....

 

درسته وبلاگ بهترین جاست برای حرفایی که هیچ جایی ندارن ولی مشکلش اینه که نمی‌شه این صفحه سفید رو باز کرد و  گریست ... گریه جا و مکان نمیشناسه...اشکی می‌خواد ریخته بشه می‌ریزه چه جایی براش داشته باشی چه نداشته باشی!!!

چه جوری میشه توی وبلاگ گریه کرد؟!  هان؟

هیچ حرفی نمیتونم بزنم ...نه میخوام خودمو تنبیه کنم نه توجیه نه به خودم حق بدم ...اصلا نمیخوام معقول باشم ...به هیچ کس هم ربط نداره

می خوام گریه کنم

گریه ... گریه ...

 گریه

 

 

ولی به نظر من موضوع شخصیت قوی نیست... موضوع اینه ، کی می‌تونه بیشتر  بی‌تعهد تر و بی‌تفاوت تر باشه

 ****

دیدی باز 10  مهر رد شد؟ هی گفتم تولد یکیه ها ... وبلاگم 3 سالش شد!

دل از حلقم داره بالا میاد.. تعادل هم خوب چیزیه ها...وضع منو نداری... فکر کن خوب همش تو شهر بازی باشی هی بری بالا هی بیای پایین ..خوب آره خوش میگذره ...ولی دیگه دل از حلق آدم بالا میاد... یه دیقه اینوری یه دیقه اونوری...اصلا یه جورایی جذاب شدم برای خودم ... توی  یه دیقه  حال و احوال و روحیه ام صد و هشتاد درجه عوض میشه...فکر کن داری پرواز میکنی ۳۰ ثانیه بعد با مغز داری سقوط میکنی توی آشغالدونیه گنده بوگندو

دیگه طبیعت و سفر آرامش و سکون  و این حرفا جواب نمیده باید برم یه جا خودمو منجمد کنم ...یه چند صباحی دِد شم

تریپ خسته و داغون و این حرفا نیستا ...همچین فقط گیج میزنم... منگم ... دوست دارم این لِوِل رو زود تر رد کنم برم مرحله بعد... 

....و چنان بی‌تابم  .....     ....     آره داداش !

 

 

نمی دونم چرا به حالت اولیه برنمیگردم...قبلش چه جوری بود ؟ من که این جوری نبودم... اون طوری انگار بهتر بود... صدای یکی توی گوشم هوار می کشه... " مثه اتوبوس ولوو میشه،  بیفته تو خط هی باید بره و بیاد...بمونه یه گوشه می پوسه "

چرا آدم بعضی از نشونه ها رو به همین راحتی خط می زنه؟

هیچ وقت نمی دونستم که شرایطم اینقدر راضی کننده بوده و خبر نداشتم ... چه طوری می تونم بهش برگردم؟

 آدم قدر نداره ... خوب البته تا تلخی رو آدم نچشه از کجا بدونه اینی که الان داره میچشه رو بهش می گن شیرینی

چی میگن ؟آب ریخته شده؟

خدا هم جالبه ها ،همچین ضد و نقیضای وجودت رو توی شرایط عجیب غریب به رخت می کشه ...اصلا چه جوری به ذهنش رسیده ؟!

حالا مردی حلش کن !

***

بگذریم...

یه پیرمرد رو تصور کن که  وقتی مشتری نداره دم دوکونش عصر به عصر می شینه خیابونو تماشا میکنه...مردم رو ... ماشینا ...پیاده ها رو ...خوب فکر کن اگه از توی اون خیابون ماشینی رد نشه از توی اون پیاده روعابری رد نشه اصلا کسی اونجا نباشه خوب پیرمرده دیوونه که نیست پا می شه میره میره وقتشو میزنه به یه کاری...برای همینه که من میگم آدم باید تنها زندگی کنه ، در اشل بزرگتر آدم بیخودی خیلی برای خودش دلخوشنک درست میکنه، اهداف کوتاه مدتی که بشینه براشون انتظار بکشه..خودشم حالیش نیست... ولی اگه دور و ور آدم خلوت باشه آدم حواسش به هم دوره‌ای هاش پرت نمیشه

*

حالا بشمرید تعداد دفعاتی که در این نوشته از آدم استفاده شده !

 

 

میدونی چیه؟ امشب از اون شباس که دوس ندارم به چیزی اهمیت بدم...مثلا اینکه کی اینجارو می خونه...

دلم میخواد برم روی لبه پشت بوم بشینم پاهامو آویزون کنم و تکون بدم یه ذره هم باد بیاد بعد هی به این فکر کنم که چقدر خوب می شد اگه پسر بودم ...فارغ از اینکه نگران این باشم که کسی قدر احساسات بکرم رو بدونه و لیاقت پاکترین و بی آلایش ترین روحیاتم رو داشته باشه...  چون می دونی اگه یه‌کم بگذره، مثلا یکی دو هفته دیگه...هوا بد جوری پاییزی می شه دیگه به جای نسیم ،سوز میاد...به جای اینکه از وزش نسیم لابه لای موهام لذت ببرم گوشام یخ میکنه....

اگه یه لیوان چای داغ و یه...یه ...  ولش کن همون یه لیوان چای داغ هم  داشته باشم  خوبه  

بد بینی داره دمار از روزگارم در میاره  ...نمی تونم اعتماد کنم... نمیتونم قبول کنم که پشت هر محبتی چشمداشتی وجود نداره... نمی تونم قبول کنم که یکی فقط همینجوری، به خاطر هیچی ، باهات به نرمی برخورد میکنه ...همینجوری!!!

دوست داشتم به راحتی میتونستم افسار احساساتم رو آزاد کنم  و اجازه بدم بی‌تفاوت به شخصیت یک انسان و بی ‌تفاوت به روحیاتش  دلباخته و شیفته ظاهر و اطوارش بشم... درست مثه یه بارون بهاری تند و کوتاه......      و هر وقت اراده کردم خودمو ازقید مسولیتی که در قبال اهلی کردن احساسات یه آدم دیگه دارم رها کنم ...  وظیفه‌ خودم نمی‌دیدم که به یه انسان فقط به خاطر انسان بودنش احترام بذارم  نه به خاطر یه سری از انتظاراتم و توقعاتم...

اصلا وجود داره یه همچین آدمی که حداقل سعی کنه به بقیه به خاطر خودشون احترام بذاره نه به خاطر خودش؟ و حتی بتونه اینو بهت یاد بده