بعضی وقتا اینقدر عصبانی میشم که فکر میکنم امکان نداره هیچ وقت فروکش کنه
یا اینقدر ناراحت میشم که احساس میکنم قلبم داره مچاله میشه و نمیتونم جلوشو بگیرم
بعضی وقتا هم کنجکاو میشم بدونم کسی هست بفهمه راجع به چی حرف میزنم یا نه
مهمه دلیلِ این احساسِ کشنده چیه یا مهم اینه که دلم سخت گرفته؟
بعد وقتی کسی رو پیدا نمیکنم
با خودم فکر میکنم که
اگر روی کره ماه وایسی و از اونجا به کره زمین نگاه کنی
به این آدمای ریز
به روابط احمقانشون
و معیارهای مضحکی که خودشونو باهاش سرگرم کردن
و خودشونو اعتقاداتو ارزشهاشونو ستون عالم میدونن
آیا اصلا دیده میشن؟
آیا اصلا یه ظهر گرم و کسل کننده تابستونی از اون بالا پیداس؟ خمودی و گرفتگی و تلخیش خودشو نشون میده؟
آیا اصلا تابستون اونجا معنایی داره ؟ دلتنگی چی؟یا غم؟
آیا اصلا توی این وسعت بینهایت دلگیر بودنِ من اهمیتی داره؟
چرا باید به خاطر توهماتِ یک عنصر بی ارزش که خودشو زیادی مهم فرض کرده من هم وارد این توهمات بشم و غصههامو زیادی بزرگ فرض کنم؟
چیزی که هست اینه که همیشه یادم نمیمونه از اون بالا به خودم نگا کنم تا همه چیز رو کوچیک ببینم
یک آدم پوچ رو و خشم ها و آزردگیها و خودخواهیهای خودم رو