عاشق اون لحظاتی ام که توی آفتاب عصر ِ یکشنبه لای ملافه های تخت غلت میزنیو صدای سشوار ِ هم خوابگاهیتو از اتاق بغل ، بین خواب و بیداری، با صدای سشوار مامانت توی یه ۵شنبه بعد از ظهر  اشتباه میگیری و یه  لحظه فکر میکنی باید از تخت بکَنی و بری سر بساط چای و بعدشم بساط حاضر شدن..امشب مهمونی دوره بزرگه‌اس!

یه لحظه مکان و زمان میذاره فکر کنی  این تخت، تختِ تهرانته.."خونه" ای...از اون مهمتر "روال عادی" زندگی روزمره اس ...از اتاق که بری بیرون "همه" تو هالن ....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد