and life looks surprisingly (!!!) bad and ugly and disappointing to me
i need to love and helps that life looks wonderful to me
after that, nothing really excites u
or makes u happy
the worst part of it
is that nobody can do nothing
i didnt like it
i did want it to end
but i cant move on
cant get over it
i feel like my life is pused
i do nothing useful in my life
im wasting my youth
made me useless
i dont remmeber about my goals befor it
i didnt know how much i was busy with it
and i was doing nothing
now that it is not there anymore
i figured out
that
what a time i have waisted
and i have no goals right now anymore
i dont rememebr what i was befor it
and what i wanted to be
im lost
i need to find myself..there is something that i have to do...but what? i dunno
یه روز سرد پاییز گلدونتو شکستی
اراده کنم ، می تونم برات گریه کنم ....در هر ساعتی از شبانه روز که بخوای...هر مدتی که بخوای
روی بنمای و وجود خودم از یاد ببر .....
زندگیه دیگه....زندگیه لعنتیه دیگه...زندگیه سمج نکبت...متعفن !
ایت هرتس!!!! هرتس سو فاکینگ بد!
اگر از امروز چاییمو شیرین نکنم و بخورم چی؟!
می دونستم که هیچ وقت اون گوشواره هارو نخواهم دید...مثل روز برام روشن بود...
همه وزن تنم توی گلومه....
از جان طمع بریدن آسان بود لیکن...از
پر منم پرواز تویی پای منم راه تویی پرده منم نقش تویی
ساز منم زخمه تویی بر دل تو ریش منم بر لب من خنده تویی
بر در تو شرم منم هست تویی نیست منم هیچ منم
نیک نگاه میکنم میم منی نون منی بی تو نیم
من نه منم نه من منم
دلبر ، جانُمه...
در مرحله انکار به سر می برم... تا به خشم و بعد افسردگی برسم ...در موردش صحبت که میکنم زِرهام انگار ترَک بر میداره و از درز های پوسته سختی که روی تنم کشیدم ،غم و احساساتم می ریزه بیرون و اون لبخند بی اصالت ،کج و کوله میشه و لو میرم....حزن بیرون میریزه و در سکوت مثل شیرهای داغ که از شیرینی، طعمی تیز و سوزنده گرفته به سمت دلم روان میشود ،قبل از اینکه شیفته شیرینیاش شوم و بگذارم که در دلم ته نشین شود ،سعی میکنم به روی خودم نیاورم که پوسته سختم دیگر انگار آنچنان سخت نیست و زیر بار احساساتِ سرکوبشده ام، هر روز داره خورده میشه و نازک و نازک تر میشه ....از شکستن سدی که به دور عواطفم کشیدم هراس دارم، از نیرویی که پشت این دیوار گرفتند می ترسم ...هر حماقتی آنقدر بعید به نظر نمی رسد....
بی ثباتم....به بی ثباتی ِ قطرات بارانی که از شاخه های بی برگ، آویزانند و هنوز به به حد کافی برای افول سنگین نشده اند .....
شاخه هایی به رنگ قهوهای تیره از خیسی بارانی تند
..
.