چشماش بسته بود و به این فکر می کرد چه آرامش نابی روی این چمن گرم، نکند توپ این بچه ها چرت نازم را پاره کند... که صدای فریاد بالا رفت :"که فُرتونا!!!!! " (عجب شانسی !!!!!) اگر دستش زیر سرش نبود آرنجش در مسیر توپ قرار نمی گرفت و توپ کودکان  الان تا پایین تپه و لب جاده رسیده بود!!!! پسر توپول با خنده روی لب برای بردن توپش بالای سرش سر رسید....


نظرات 1 + ارسال نظر
محراب سه‌شنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 06:51 ق.ظ http://www.birag.blogsky.com

جالب بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد