...There is a heaven above u

 «برای روح های شکننده و کم انعطاف که تمایل به دلتنگی دارند ،زندگی کردن فقط نوعی تنبیه سخت است .این ها افرادی هستند که با صبر و تحمل دقایق تنهایی خود را به دقت می شمارند و از آن رنج می برند» 

یادم نمیاد که این چند خط بالا رو کجا خوندم . ولی اگه چیزی شبیه به خودم در اون پیدا نکرده بودم لزومی نداشته که اینقدر پر رنگ حفظش کنم... 

به هر حال با حال و هوایی که الان توی کله ام میچرخه تنها چیزی که می تونم بگم اینه که :شده آدم زرافه باشه،دختر نباشه! 

به راحتی و با تعجب از من می پرسه که آیا زندگیتو تعطیل کردی و انتظار کشیدی؟ و این دقیقا همون کاریه که من نکردم...بدون مکث حتی، می تونستم بگم نه! ولی پس واقعا چی کار کرده بودم؟ چه برداشتی از حس من میتونه داشته باشه؟ قبل از این که برای چند دقیقه ای دختر باشه...هیچی!  هیچ برداشتی نمی تونه داشته باشه... پس دقیقاً منطقاً عقلاً  عرفاً  قانوناً  کلاً هر آنچه که اً یا ان  (!!) حق با اونه... و این دقیقا همون کاریه که دو ماهه دهن خودتو داری سرویس میکنی که نکنی ! همین که قرار نیست تعطیل کنی،قرار نیست نباشی ...حتی برای اینکه ببینی حق با کیه... ...قراره مفهوم گهییه انیچا را  چنان با گوشت و پوست و خونت درک کنی که اگه نکردی و دقیقا همین کارو کردی، طوری دهنت سرویس شه که دفعه بعد دیگه نکنی! 

ولی واقعا کدومشون میتونه بفهمه توی بک گراند زندگی کردن یعنی چی؟ آیا اصلا هیچ درک وشناختی از این حس داره؟  می دونه چه جوریه که زندگیت تعطیل نباشه  ولی خیلی بی سر و صدا پا شده باشی بساطت رو جمع کرده باشی صاف رفته باشی نشسته باشی کنج دلت یه فیلم نمایشی هم از جریان زندگی روی تصویر پخش کنی...  

بدیش اینه که هی به روت میارن که تو ..توی شکننده و کم انعطاف، همیشه چیزی داری که بری اون کنج بشینی...در صورتی که ما با تمام تمامیت و وجودمون هستیم و چیزی نمی تونه مزاحم  این به تمامی بودن و به تمامی حضور داشتن بشه و  تو خودتی  که  یه حفره توی دلت درست میکنی که هرچی بیشتر بخوای اون کنج بشینی حفره جاشو گشاد تر میکنه و جای تورو تنگ تر میکنه..این تویی که با تمام بودنت نیستی..این تویی که بهانه های رنگ به رنگ برای نبودن داری ،این تویی که روزهای متوالی و نا متوالی کنج نشینی داری...روز های متوالی و نا متوالی رو نصفه نیمه زندگی میکنی، انتظار و لحظات و روزهایی که حتی در بهترین حالت اگر به چیز بی نظیری ختم بشه، باز هم باختی ..چون خود  آن لحظات رو  فروختی، زندگی نکردی..خود آن روزها دیگر قابل برگشت نیست  ...تویی که این حفره را میکنی چاه ...چاه رو میکنی غار و ذره ذره تمام بودنت میشه نبودن..میشه نصفه نیمه زندگی کردن... دیروز به بهانه فارغی ...امروز به بهانه عاشقی ...بهانه مهم نیست...چه بسا که اگر با شادی آمیخته باشد ،جذاب تر میشود و بعد خطرناکتر، فریبنده‌تر، قابل توجیه‌تر!!!!! 

  به کلام در آوردن یک حس کار سختی است  واگر در این کار لنگیدی خیلی شیک سلاحت را تسلیم کن و بدان که حق با طرف مقابل است !  

سخت تر از اون اینه که بدانی از جنسی هستی که برای به تمامی بودنت بهانه گیری...و اگر نیابی اش تو نیز نیستی..

 وای به روزی که اگر خواستی بهانه گیر نباشی ،نعمت هایت را با بهانه هایت اشتباه بگیری ..یا حداقل خواستی تمرین کنی که نباشی وشکست خوردی و بی نظیری نعمتهایت را خدشه دار کردی ...فقط چون زرافه نیستی!!!!!

نظرات 1 + ارسال نظر
فیدبک سه‌شنبه 27 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 12:57 ق.ظ

هر کسی فقط اونچه رو که زندگی می‌کنه و اونم فقط در همون لحظات؛ درک می‌کنه! بدم می‌یاد از اینکه می‌گن می‌فهممت یا درکت می‌کنم.. فک نکنم کسی در جایی این قدرت رو داشته باشه.. تجربه مشابه هم چرته حتی.. خارج از ایران کسی از این حرفا نمی‌زنه.. منم نمی‌دونم چی بگم.. مخصوصاً که زرافه باشم..
بی‌ربط: دوم.. در آنجای دیگر فقط در بخش بلاگ نظر می‌دادم که حالت عمومی داره.. که...
بهرحال اگر اینجا هم معذوریتی هست حذف کنید دوست من که از این پس بیشتر از این خاطرت رو مکدر نکنم.. البته خواننده دائمی که خواهم ماند.. :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد