! You seem to Move Uneasy

به دید من ذات زندگی سختی و رنج و مشقت و اندوه است ....و آنچه گذشت روزگاران را بر آدمی آسان می‌کند داشتن دلگرمی‌ایی ،پشتوانه‌ای،عشقی، دیواری ،حجمی ،تکیه ای، چیزیست.... حتی بودنش هم مهم نیست.... فکر داشتنش کافیست .......آنی که بدانی با او در این چالهِ روزگار افتاده‌ای....چنان است که گاه حتی فراموش می کنی که در گنداب به سر می بری و فکر می کنی که در طبلی افتاده‌ای پر از شادی که نقاره چی های هستی فقط برای تو می‌کوبند ... به عشقت چنان نزدیکی که تلالو برق چشمانت را در چشمانش به تماشا نشسته‌ای. بازی آتش است و ستاره در فلک! کجا جا می ماند که به گنداب اطرافت نگاهی بیاندازی ؟پیش رویت کهکشانیست ! گیرم جا افتاده درون گودالی


و اگر دلگرمی را در همان چاله در کسی ،انسانی ،آدمی یافتی

با چه اطمینانی باید این پیمان را ابدی کرد...با چه پشتوانه ای از یکسان ماندن کیفیت آن باید آن را دائمی کرد؟ عشقی که برای دوام آوردن زیر بار ِبودن به آن نیازمندی..

بعد از نعره‌ای مستانه به امید دوامش بنشینی و پس از نا امیدی بخواهی مخوفانه برای خودت دلگرمی نو دست و پا کنی با شکستن آنچه زمانی بدان ایمان داشته‌ای،که همان رطوبت دانه شبنمی باشد درنسیمی بی ثبات بر عطش حلقی خشک، که پیامدی ندارد جز در هم شکستن روح خود و دیگری...پلیدی و زشتی و نکبت و پلشتی !

و اگر هیچگاه به پیمانی ایمان نیاوردی
...
..

و اگر خواستی به رقص و درخشش رنگ خیره نشوی ،گردنت را بالا بگیری ... عشقت را در نور سپید آسمان بیرون از گودال جستجو کنی ...

و اگر پشت آن نور خیره کننده چیزی نباشد؟!

..

این گودال را دوام آوردن مشکل است...روزگار...بودن.... هستی... بدون ِ

دلگرمی‌ایی ،پشتوانه ای،عشقی، دیواری ،حجمی ،تکیه ای، چیزی

نظرات 9 + ارسال نظر
[ بدون نام ] چهارشنبه 3 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 10:19 ب.ظ http://www.helal.blogsky.com/

زندگی زایش انسان است سیاهی یا سفیدی

[ بدون نام ] چهارشنبه 3 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 10:37 ب.ظ http://www.azadikhah.blogsky.com

جالب بود

فیدبک پنج‌شنبه 4 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 06:32 ب.ظ

نمی‌دونم نوشته خودت بود یا نه؟ اما متنت بسیار قشنگ بود یه سوال اساسی بود...
بله با دیدگاهت کاملاْ موافقم.. ذات زندگی رنج و سختی و مشقته؛ اگه نبود اونی که عاشقمه و عاشقته برامون جاودانه‌اش می‌کرد.. (البته اینو با این فرض گفتم که هنوز فک می‌کنی پشت اون نور خیره کننده چیزی هست).
شقایق جان اگر حقیقت همه چیز دیده می‌شد، هیچ‌گاه هیچ‌کس به این پارادوکس بی‌معنی تن در نمی‌داد.
همه نوع تلاشی در این ندامتگاه، فقط با درک حقیقت و نگاه عمیق و درونی به اطراف و احوال می‌تونه درست باشه. و البته معلوم هم نیست که لذت‌بخش هم باشه.
چند سال پیش عمیقاً به بازی بودن خیلی از چیزها پی بردم؛ خیلی از کارها را ول کردم. همه چیز برام بازی‌های خسته‌کننده‌ای بود، کلی دپرس شده بودم. داشتم از دست می‌رفتم تا این‌که به یه معرفت جدید دست پیدا کردم. این‌که باید بدونی که همه‌ی این‌ها بازیه ولی توی همه‌ی بازی‌ها با سماجت،‌ قدرت و انگیزه شرکت کنی و سعی کنی همیشه برنده باشی ولی همیشه و همیشه یادت باشه و بدونی که این بازیه و هر وقت لازم شد با کفش بزنی روی این بازی شطرنج و بگی مات!!! بازی بکن ولی هیچوقت دلبسته‌اش نشو! منظورم اینه که درگیری به اون دلگرمی، پشتوانه، عشق، دیوار، حجم و ... لازمه ولی باید مثل یه انسان بالغ و صد البته باشعور نسبت به کائنات، ذهنت کمپارتیشن بندی شده باشه، هر چیز سر جای خودش باشه و تلاطم در یک بخش بقیه بخش‌ها را به هم نریزه! مثل نوجونایی که تا از پارتنرشون جدا می‌شن تمام زندگی‌شون می‌ره رو هواااا.
باید بدونیم که هیچ ارزشی نداره و برای "درک معنای بالاتری" باز هم در همون راه حقیرانه بدویم. باید همه چیز را بدست بیاریم ولی راحت و بدون دلخوری اون را کنار بذاریم. می‌دونی اگه نبینی اسارتت رو و نفهمی برای چی دست و پا می‌زنی،‌ فرشته‌های خدا، با بُهت نگاهی بهت می‌کنن که معنیش اینه: این یارو را ببین، چقدر جدی گرفته موضوع رو!!!
اگه هم از اون‌طرف بیفتی و همه چیز را بگذاری کنار، افسرده می‌شی و هر چی تو این را جلو بری از نور به تاریکی می‌رسی.
اگه مسیر درست را گم کنیم و مثل یه حیوان دربند، اهلی و به محیط اسارت‌مون دلبسته بشیم؛ اونچه را که روحانی است؛ عرفانی است؛ آسمانی است؛ و به نور آن،‌ خدا ما را محبوب کرده، از دست خواهیم داد. و چون دیگر اهورایی نیستیم، دوستانمان جایشان را به دیگرانی از این جنس خواهند داد. چون دیگر ملاک‌های ابرقدرتی در زندان آن‌ها را هم نداریم. آنوقت ارزشت دیگر صفر است!!!
نهایتاً من می‌خوام بگم که بله شما "با او" در این گودال افتاده‌ای ولی "او و تو" قسمتی از یه راهین شما خرده رنگهایی هستین. شما قسمتی از طیف یکی از رنگهای رد شده از منشور آن نور سفیدین..
اصل اون نور سفیده.. باهاش صفا کن. به جای وقت گذرانی و خیره‌شدن به نورهای دیگه، سرت را بالا بگیر و ببین که چطور بجای اینکه چشمت را بزنه تو دلت رسوخ می‌کنه، گرمت می‌کنه، انرژی بهت می‌ده، عاشقت می‌کنه، حتی به رنگ‌هایی که دیگه داشت یواش یواش بهشون و به پیمان‌شون ناامید می‌شدی...
هست شقایق جان
هست
هست.
.
محترمی برام خانوم شقایق :)

حسین یکشنبه 7 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 08:06 ق.ظ

"به دید من ذات زندگی سختی و رنج و مشقت و اندوه است ...." به شدت با این جمله مشکل دارم! تو هم که حرف آخوندها رو می زنی؟ به نظر تو خدا مرض داشت که ما رو برای رنج کشیدن آفرید... به نظر من ما خلیفه خدا در زمینیم و از لحظه لحظات زندگی می توانیم لذت ببریم. این نگرش ماست که زندگی و آینده را می سازد.
اما به شدت از خواندن ادبیات و نحوه نگارش متنت لذت بردم!

فیدبک دوشنبه 15 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 02:25 ق.ظ

نیستی چرا؟ ;)

فیدبک چهارشنبه 17 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 04:01 ب.ظ

و باز هم نیسسسسسسسسسسستی D: ؟
Ehaaaaaaa پس کجاااایی؟!

sky boy سه‌شنبه 7 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 01:11 ق.ظ

قشنگ بود
خیلی ام جالب بود

صادق یکشنبه 10 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 01:08 ب.ظ

توی مطالبی که تو سه هفته اخیر خونده بودم شاکار بود.
کمی هم با نظر حسین موافقم

مریم سه‌شنبه 13 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 04:54 ب.ظ http://zakhmitarazhamisheh.blogfa.com

اگر نوشته خودتون باشه خیلی جالب و جذاب منتهی تلخ بود. حیف نیست با این همه استعداد در نوشتن اینقدر تلخ می نویسی؟ زندگی به مردمان سختگیر سخت می گیره به نظر من ما باید همه چیز را بازی بدانیم که برد و باخت داره از برداش غره نشیم و از باختهاش ناامید. موفق باشید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد