به هرحال دلیل نمیشه ....

فعلا دلم نمیخواد بمیرم....

یه چیزایی رو تازگی ها ازش لذت میبرم که سابق بر این نمیدونستم چنین لذتبخشند...خوشحالم که حس میکنم از غفلتی برون شدم !

حالا این تاثیر کدوم ماده شیمیایی یا گیاهیه نمیدونم .. تعدادِ اتفاقاتی که برام تا دیروز معمولی بودند و حالا تبدیل به موهبتی بزرگ شدند، این چند وقته زیاد شده  و یک  جریان خوشبختی روانی در همه چیز حس میکنم و نمی‌خوام حتی یک گوشه از این به شدت زندگی کردنم خدشه دار بشه ...حالا موهبت‌ها هرجه بزرگتر ،ترس از دست دادنشون طاقت‌فرسا تر !

فکر کنم توی زندگی قبلیم گدا بودم... یا به مزرعه‌ام ملخ زده بوده ....یا یه نویسنده فهیم بودم که درتنهایی مُردم...یا آخر عمرم توی خانه سالمندان بودم .... یا زیر سن قانونی در یک کارخانه کفش کار میکردم.... یا توی پرورشگاه بزرگ شدم....

حالا ایشالا توی زندگی بعدی هرچی میشم، پسر بشم...درضمن هم بدونم توی زندگی قبلی دختر بودم !!!

نظرات 1 + ارسال نظر
هادی شنبه 26 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 08:07 ب.ظ http://7thday.blogsky.com

اُ اُ عجله نکن.
۱. یه کم بزرگتر شده‌ای
۲. داریم وارد فصل بهار می‌شیم. طبیعیه.
* یادم باشه شما را با یه گروه فمنیستی آشنا کنم. فکر کنم ۱۰ دقیقه بیشتر زنده نمونی!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد