عاشقم... مثل مسافر عاشقم
عاشق رسیدنِ به انتها
این شعرفقط افتاده توی دهنم..همینجوری...مناسبتی نداره...کجا بود خوندم اگه بخوای فریاد بزنی چی میگی؟...فعلا میدونم که چیز خوبیه برای فریاد زدن...
....
چقدر می تونی به جواب کسی که ازش میپرسی« دروغگویی؟» اعتماد کنی؟
توی همون حول و هوش سوالی توی سرم می چرخه : دیوانهام؟
.....
چرا فکر میکنم یک انسان سعادتمند موقع مرگش این شانس روداره که پدر ومادرش بالای سرش باشن؟
...
خداوندگارا یا خواب یا طلوع را برسان...
حرفام رو تماشا میکنم و میزنم ...این یعنی نوشتن... یعنی خودم با طمانینه بیشتر
در طی روز آدم با بقیه روبرو میشه و همه رو میبینه الا خودشو ...شاید اگه حالات و رفتار و شکل چهرهات رو در حین عصبانیت و خوشحالی و رسمی حرف زدن و شوخیهات میدیدی ...همون فلانیایی که الان ازش بدت میاد،بودی و همون نقشو داشتی...
اینجا آدم خودشو تماشا میکنه ...همینه که کرمش آدمو میگیره...مثل یه بازیگر تئاترکه از روی عکس العمل تماشاچی راجع به خودش برداشت میکنه
وای به حال روزی که بازیگر سینما بشی
****
خدایا از این مود اومده بودم بیرون...
خوشحال بودم...
دوباره ...به تازگی شاد شده بودم...دارم میفتم اون ته دوباره
نه دیگه ...دوباره حوصله خمودگی و عزلت رو ندارم
درست در میان بهترین کسانم ...بهترین روزهام...بهترین محاورههام،به خودم که میام حتی طاقت ندارم جملهام به پایان برسه ...
بدترین شکنجه برای کسی که از تنهایی گریزونه اینه که دچار تنهایی بشه