دلبر ، جانُمه...
در مرحله انکار به سر می برم... تا به خشم و بعد افسردگی برسم ...در موردش صحبت که میکنم زِرهام انگار ترَک بر میداره و از درز های پوسته سختی که روی تنم کشیدم ،غم و احساساتم می ریزه بیرون و اون لبخند بی اصالت ،کج و کوله میشه و لو میرم....حزن بیرون میریزه و در سکوت مثل شیرهای داغ که از شیرینی، طعمی تیز و سوزنده گرفته به سمت دلم روان میشود ،قبل از اینکه شیفته شیرینیاش شوم و بگذارم که در دلم ته نشین شود ،سعی میکنم به روی خودم نیاورم که پوسته سختم دیگر انگار آنچنان سخت نیست و زیر بار احساساتِ سرکوبشده ام، هر روز داره خورده میشه و نازک و نازک تر میشه ....از شکستن سدی که به دور عواطفم کشیدم هراس دارم، از نیرویی که پشت این دیوار گرفتند می ترسم ...هر حماقتی آنقدر بعید به نظر نمی رسد....
بی ثباتم....به بی ثباتی ِ قطرات بارانی که از شاخه های بی برگ، آویزانند و هنوز به به حد کافی برای افول سنگین نشده اند .....
شاخه هایی به رنگ قهوهای تیره از خیسی بارانی تند
..
.
نمیدونم :)
حتما از غوطه وری در این شرایط راضی ای... از هم خویی با این حس...
یادم می یاد از قدیمترها باهات بود...
اگه دوسش نداشتی باهات نمی موند.. :)
نمیتونم باور کنم که دست و پات بسته شده و گیر افتاده باشی :)
دلم واسه اینجا تنگ شده بود :)