دلم می‌خواد تولد امسالم متفاوت باشه ...اما چه جوری.... نمیدونم

 

 حداقل از امروز به بعد می دونم که اگه یه عالمه پول گیرم بیاد می‌خوام باش یه کارخونه ساخت آی‌سی و تراشه بزنم !!!

 

 

آدمی، برای کسب اعتبار گُه می‌خورد اعتبار دیگران را تخریب کرده و زیر سوال ببرد !

امروز یکی بهم گفت "میدونم منظورت دقیقا چیه! "  نمیدونم مدت مدیدی بود این جمله رو نشنیده بودم یا اینکه اصلا اولین باری بود که بالاخره یکی فهمید که این جریان از چه قراره ...

 

خوشی زده زیر دلم، چون صبحام عصره، ظهرام عصره، خوب عصرام هم که عصره ،شبام عصره، نصفه شبام عصره ،دم صبحم عصره، همه عصرام هم عصر جمعه‌اس

دوست دارم بدونم انسانهای اولیه وقتی صبح بیدار می شدن ... شکارشونو میکردن، خوب بعدش چی کار میکردن؟

شاید باید خوشحال باشم که این حسو دارم .... حس یه آدم پول دار ! (البته مطمئنا نه به خاطر اینکه خیلی پول دارم چون حداقل در حال حاضر به یه یک قرونی که نه ،چون باش هیچ غلطی نمی‌تونم بکنم ولی چرا به یه هزار تومنی محتاجم ... تا اول برج! )ولی حس کشنده‌ای‌یه... چون دلیلی برای تکون خوردن نمیبینم ...اینم یعنی گندیدن ! مفهومه؟ 

http://sag-dooni.blogspot.com/2006/09/blog-post_10.html

بعد از اینکه لینک بالا رو خوندید خودتون برید اینجا آهنگ wish you were here رو گوش کنید !

 

 

 

 

همَتون خفه شید...همتون ...حتی شما دوست عزیز!

خب تا وقتی سگدونی هست جایی برای حرف دیگه ای نمی مونه !

هرچی پیش خودم حساب می کنم میبینم که حرف حسابه دیگه

 درواقع همه آدم هایی که از تنهایی گریزونن، مهربونن... و در بعضی موارد منت کشن

 و شاید حتی بالعکس ! قضیه" اگر و تنها اگر" و ایناس !!!!

 

 

چه انتظاری از من داری..من همین امروز صبح غسالخونه بودم ....

 

درسته وبلاگ بهترین جاست برای حرفایی که هیچ جایی ندارن ولی مشکلش اینه که نمی‌شه این صفحه سفید رو باز کرد و  گریست ... گریه جا و مکان نمیشناسه...اشکی می‌خواد ریخته بشه می‌ریزه چه جایی براش داشته باشی چه نداشته باشی!!!

چه جوری میشه توی وبلاگ گریه کرد؟!  هان؟

هیچ حرفی نمیتونم بزنم ...نه میخوام خودمو تنبیه کنم نه توجیه نه به خودم حق بدم ...اصلا نمیخوام معقول باشم ...به هیچ کس هم ربط نداره

می خوام گریه کنم

گریه ... گریه ...

 گریه

 

 

ولی به نظر من موضوع شخصیت قوی نیست... موضوع اینه ، کی می‌تونه بیشتر  بی‌تعهد تر و بی‌تفاوت تر باشه

 ****

دیدی باز 10  مهر رد شد؟ هی گفتم تولد یکیه ها ... وبلاگم 3 سالش شد!

دل از حلقم داره بالا میاد.. تعادل هم خوب چیزیه ها...وضع منو نداری... فکر کن خوب همش تو شهر بازی باشی هی بری بالا هی بیای پایین ..خوب آره خوش میگذره ...ولی دیگه دل از حلق آدم بالا میاد... یه دیقه اینوری یه دیقه اونوری...اصلا یه جورایی جذاب شدم برای خودم ... توی  یه دیقه  حال و احوال و روحیه ام صد و هشتاد درجه عوض میشه...فکر کن داری پرواز میکنی ۳۰ ثانیه بعد با مغز داری سقوط میکنی توی آشغالدونیه گنده بوگندو

دیگه طبیعت و سفر آرامش و سکون  و این حرفا جواب نمیده باید برم یه جا خودمو منجمد کنم ...یه چند صباحی دِد شم

تریپ خسته و داغون و این حرفا نیستا ...همچین فقط گیج میزنم... منگم ... دوست دارم این لِوِل رو زود تر رد کنم برم مرحله بعد... 

....و چنان بی‌تابم  .....     ....     آره داداش !

 

 

نمی دونم چرا به حالت اولیه برنمیگردم...قبلش چه جوری بود ؟ من که این جوری نبودم... اون طوری انگار بهتر بود... صدای یکی توی گوشم هوار می کشه... " مثه اتوبوس ولوو میشه،  بیفته تو خط هی باید بره و بیاد...بمونه یه گوشه می پوسه "

چرا آدم بعضی از نشونه ها رو به همین راحتی خط می زنه؟

هیچ وقت نمی دونستم که شرایطم اینقدر راضی کننده بوده و خبر نداشتم ... چه طوری می تونم بهش برگردم؟

 آدم قدر نداره ... خوب البته تا تلخی رو آدم نچشه از کجا بدونه اینی که الان داره میچشه رو بهش می گن شیرینی

چی میگن ؟آب ریخته شده؟

خدا هم جالبه ها ،همچین ضد و نقیضای وجودت رو توی شرایط عجیب غریب به رخت می کشه ...اصلا چه جوری به ذهنش رسیده ؟!

حالا مردی حلش کن !

***

بگذریم...

یه پیرمرد رو تصور کن که  وقتی مشتری نداره دم دوکونش عصر به عصر می شینه خیابونو تماشا میکنه...مردم رو ... ماشینا ...پیاده ها رو ...خوب فکر کن اگه از توی اون خیابون ماشینی رد نشه از توی اون پیاده روعابری رد نشه اصلا کسی اونجا نباشه خوب پیرمرده دیوونه که نیست پا می شه میره میره وقتشو میزنه به یه کاری...برای همینه که من میگم آدم باید تنها زندگی کنه ، در اشل بزرگتر آدم بیخودی خیلی برای خودش دلخوشنک درست میکنه، اهداف کوتاه مدتی که بشینه براشون انتظار بکشه..خودشم حالیش نیست... ولی اگه دور و ور آدم خلوت باشه آدم حواسش به هم دوره‌ای هاش پرت نمیشه

*

حالا بشمرید تعداد دفعاتی که در این نوشته از آدم استفاده شده !

 

 

میدونی چیه؟ امشب از اون شباس که دوس ندارم به چیزی اهمیت بدم...مثلا اینکه کی اینجارو می خونه...

دلم میخواد برم روی لبه پشت بوم بشینم پاهامو آویزون کنم و تکون بدم یه ذره هم باد بیاد بعد هی به این فکر کنم که چقدر خوب می شد اگه پسر بودم ...فارغ از اینکه نگران این باشم که کسی قدر احساسات بکرم رو بدونه و لیاقت پاکترین و بی آلایش ترین روحیاتم رو داشته باشه...  چون می دونی اگه یه‌کم بگذره، مثلا یکی دو هفته دیگه...هوا بد جوری پاییزی می شه دیگه به جای نسیم ،سوز میاد...به جای اینکه از وزش نسیم لابه لای موهام لذت ببرم گوشام یخ میکنه....

اگه یه لیوان چای داغ و یه...یه ...  ولش کن همون یه لیوان چای داغ هم  داشته باشم  خوبه  

بد بینی داره دمار از روزگارم در میاره  ...نمی تونم اعتماد کنم... نمیتونم قبول کنم که پشت هر محبتی چشمداشتی وجود نداره... نمی تونم قبول کنم که یکی فقط همینجوری، به خاطر هیچی ، باهات به نرمی برخورد میکنه ...همینجوری!!!

دوست داشتم به راحتی میتونستم افسار احساساتم رو آزاد کنم  و اجازه بدم بی‌تفاوت به شخصیت یک انسان و بی ‌تفاوت به روحیاتش  دلباخته و شیفته ظاهر و اطوارش بشم... درست مثه یه بارون بهاری تند و کوتاه......      و هر وقت اراده کردم خودمو ازقید مسولیتی که در قبال اهلی کردن احساسات یه آدم دیگه دارم رها کنم ...  وظیفه‌ خودم نمی‌دیدم که به یه انسان فقط به خاطر انسان بودنش احترام بذارم  نه به خاطر یه سری از انتظاراتم و توقعاتم...

اصلا وجود داره یه همچین آدمی که حداقل سعی کنه به بقیه به خاطر خودشون احترام بذاره نه به خاطر خودش؟ و حتی بتونه اینو بهت یاد بده

 

یه تخته سنگ لازم دارم.... صخره منظورمه....بالای یه دشت آفتابی با یه ساز دهنی ... بعد بشینم غصه بخورم

یا اینکه یه مبل راحت بر دارم بیارم اینجا بذارم وسط همین صفحه سفید وبلاگم بشینم توش! همینجور یه بند تماشا کنم .... آدما رو... زندگی رو خدا رو ...

فکر کن !!! آدم بشینه خدارو تماشا کنه !!!

 

*

 این آهنگ دگرگونم کرده ... نمی تونم بهش گوش نکنم ...  به هم ریختم

 

            شراب با شکلات

 

 

آی     شبنم     .......     شبنم    

 

 شبنم

 

 *

 

هر چیزی اولینش خیلی مهمتر و خوشایند تره؟

اولین قدم بچه ؟

اولین قهقه اش؟

اولین کلامش؟

اولین حس؟

اولین ....

پس چرا این اینجوریه؟

 *

دلم می خواد ریه هام پر باشه از اکسیژن

 گوشام پر از موسیقی

معده ام پر از غذا

 حتی مثانه ام پر باشه

 گلوم پر از بغض

 

  آخ   که اگه گریه ام می گرفت ...

 

 *

 

فکر کردم یه جایی رو پیدا کردم که حالا حالا ها دیگه لازم نیست بیام وبلاگمو بنویسم

چرا اینجوری شد پس؟

 *

با دنده 4 اگه بری می تونی با یه ذره دسکاریِ کلاج با هر سرعتی بری

مناسبِ کوچه ،بزرگراه ،اتوبان، پس کوچه

 

ولی یه جا کم میاد

 

 اگه کوچه تنگ باشه

کار به جای باریک بکشه

 

 

*

کم آوردم ..... همشو نباید با یه سرعت می رفتم

 

 

اونش جهنم

 

 

باهام قهر کرده

 

 

اونش جهنم

 

 

منو نمی بخشه

 

 

 

 

درونم!

 

 

 

**

 

کسی هست منو ببخشه؟

 

Do you trust me?

همه علامت ها اشتباهن

! احساس می کنم دارم ورود ممنوع می رم

می گم مثلا میون بره ...هان؟

 

 

 زندگی من به همین رکود و زردی و تندی و گرمیست که می بینید

 زندگی من به همین رکود و زردی و تندی و گرمیست که می بینید

 زندگی من به همین رکود و زردی و تندی و گرمیست که می بینید

 

 

به اندازه این پارچه ها هم  که می بندن جلوی دریچه کولر ،اراده ندارم ... تصمیمم جدی بود که بگم

 ولی نشد

خیلی غُصمه

 

تا اینجا... یعنی از سال ۶۲ به این ور ...اون شب بهترین شب زندگیم بود

*****

!بیرون گود نشستن خیلی سخته

 

!!!! دلم یه پرایوسیه نقلی می خواست

 

Happy wife .... Happy life !

 

وقتی می گم یاد خیلی چیزا افتادم، فقط یه ابسیلونش خاطرات کودکیم بود و نه خود خاطرات بلکه کسی که نقش پر رنگتری داشت و اونی که وقتی خاطراتت رو مرور میکنی انگار بیشتر از توش رد میشه. نه درحد یه آواز خوش !

برگ کیه و ریشه کیه و هیزم شکن کی...

 

**************

 

هیچ دقت کردی دسته تبرهیزم شکنا ازچوبه؟

از ریشه ...بر ریشه !

 

یه روزمره درست و حسابی:

من استادِ مدار دومو دوست دارم بکُشم.. من از شمایی که امروز تو دانشگاه دیدمت خیلی لجم میگیره... من وقتی الهام نمی تونه باهام بیاد استخر خیلی ناراحت میشم ... من عاشق مایویی هستم که تازه خریدمش...من بعضی پسرا رو خیلی دوست دارم..خواهر گلم که بره آمریکا دلم براش تنگ می شه ... من دوست دارم بابام هزار سال عمر کنه ...من دلم میخواد بیش از یک شیش میلیاردُم حواس خدا بهم باشه ... من دلم میخواد با تمام کسایی که دوسشون دارم برم سفر

من من من من ...

آه از این روزمرگی !

پدر

 

 !و بدینوسیله عکسی برای پست قبل

قدرت خدا و  ABS :

امروز خوبم... یعنی خودمو شناخته‌ام...گول نمی خورم دیگه... یاد گرفتم فردا که بشه حالم خوبه...  ولی از اون موقع ها بود که آدم دوست داره با غم و غصه اش لاس بزنه...دیدی؟ دلت گرفته ولی اون ته مه‌آش یه حس آرامش حزن آلودی داری که بهت می چسبه...ولی فهمیدم که سمّه...مثه جای پشه گزیدگی که اگه دووم نیاوردی و خاروندیش اولش خوبه ولی بعد زهرش پخش می شه و باد می کنه و درد می گیره..

یاد خیلی چیزا افتادم ....

یاد قصه دختر شاه پریون ..اون بسته های مداد که ده تا ده تا بسته شده بودن تا من دهگان رو یاد بگیرم..اون لباس خرگوشی که برای جشن مهدکودکم برام دوخته بودن..اون آدمک های بزرگ مقوایی که به دیوار اتاقمون بود و درست عین آدمک های روی رو تختی بودن... و حتی آهنگ دختر ایرونی همصدای من و اون لباس چین چینیه .. و «بابا جایزه» که باورم شده بود واقعا شبها  یواشکی میاد و برای بچه های خوب جایزه میاره و هیشکی اونو نمی‌شناسه

 حس برگ به  ریشه .... و هیزم شکن !

حیف که نمی شه برای خدا چیزی رو جبران کرد... دلم براش تنگ شده ... کاش به نماز اعتقاد داشتم !

با خودم فکر می کنم مگه ممکنه خدا انسانی رو بدون خاصیتی خلق کنه ... مگه می شه یه نفر رو فقط دو سه دقیقه ای که یه شعر از گوگوش می خونه بشه دوست داشت و نه هیچ موقع دیگه ؟

البته که نمی تونه درست باشه ..

***

در ضمن نه تنها مواظب باشید چی آرزو می کنید بلکه مواظب باشین مجبور نشین نذری که کردین رو ادا کنین تا اتفاقی که دوست داشتید بیفته ، دیگه نیفته !

***

اون غم مزمنه یادته ؟

منم  یادمه !