زمینش سبز .. پنجره هایش سپید..
پس من دارم میمیرم؟
بله همبن طور است.خیلی متاسفم..
...
خارج از مطب دکتر ،خورشید می درخشید و مردم مشغول انجام کارهای خود بودند.زنی برای انداختن سکه در پارکومتر می دوید.دیگری خوراکی حمل می کرد .میلیونها اندیشه مختلف از مخیله شارلوتمی گذشت:... چگونه از پس این موضوع بر خواهیم آمد؟... و این در حالی بود که موری از فرط شرایط ِ به شدت عادی آن روز حیرت زده شده بود.آیا نباید متوقف بشود؟ آن ها نمی دانند که چه بلایی بر سر من آمده است ؟
اما دنیا نه تنها متوقف نشده بود، بلکه ابداً کوچک ترین توجهی هم نداشت .موری هم چنان که بی رمق در ماشین را به طرف خود کشید، احساس کرد که گویی خود را به درون گودالی پرت کرده است.*
*بر گرفته از کتاب «سه شنبه ها با موری»
salam ajab hekayati neweshtid.
kheyli jaleb bood.
dasytane zendegie kheyli az mahast
mowafagh bashid