بید مجنون 

پایین تخت که می شِستی روبه روی پنجره تمام قد اتاق قرار می گرفتی و مشرف به ساعتِ سرِ چهار راهِ خیس و بی عبور که ده دقیقه بعد از ۲ بامداد را نشون می داد.  

هر کدوم سست تر و ضعیف تر، نوبتش زودتر ...قطره های بارونی که دونه دونه از نرده های بالکن کنده می شدن و به زمین میفتادن.  

اگر دردِ هجومِ افکار به مغزت را ثانیه ای می تونستی فراموش کنی ،گیریم ساعت ها هم آسمون می بارید، می تونستی تا سقوطِ آخرین قطره بارون از نرده ها ،بشینی و حدس بزنی نوبتِ لغزش کدوم یکیشونه..و سُستیشونو تماشا کنی  

فقط اگر آن ثانیه دست می داد..  

 ولی سرت را احاطه در نبضِ دردی می‌یابی با عمر ابدیت که هر لحظه بودنش را سماجت می‌کند ..هر ثانیه در گوش‌ات فریاد می‌زند و حتی می‌گذارد خیال کنی تنهاییِ بی نهایتت حقیقی نیست و این همۀ اهل جهانند که فریاد میشوند در این سکوتِ سیاه شب تا فقط یک چیز را از تو بدانند  

در دل تو و در دل شب تیر میکشد ...هزار بار هزار بار هزار بار ...فقط یک چیز را تکرار  تکرار تکرار و فریــــــــــــــاد می کند ... 

.  

نوبت توست .  

 

 

نظرات 1 + ارسال نظر
شقایق سه‌شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 11:33 ب.ظ

سایتتون خیلی قشنگ من به طور اتفاقی وارد این سایت شدم و به همه ی دوستانم میگم که به این سایت سر بزنند.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد