.... انگار جونمو کلاف میکنن
همیشه اینایی که میگن دلشون برای کودکی تنگ شده ...یا دلشون برای مدرسه تنگ شده برام عجیب بودن ...همش فکر مکنم آخه مگه کودکیمون چی داشت ....حالا میفهمم که هنوز در کودکی به سر میبرم ...تازه دارم وارد دوران نوجوانی میشم تازه دارم یه تلخی هایی مزه مزه میکنم تازه دارم وارد دوره ای میشم که بگم خوشا روزهای بیخبری
یه بار شنیدم که آدمیزاد پیر که میشه حس لامسه بویایی بینایی چشایی شنوایی وقوای جسمیش همه با هم کم میشه و نه تنها این...بلکه از صفات خوب شخصیتش هم کاسته میشه
همش دارم به این فکر میکنم که اگه به سنین پیری برسم دیگه چی قراره برام بمونه ...هیچ مشقتی به خودم نمیدم که صفات نیکی کسب کنم...صفاتی رو هم که باهاشون به دنیا اومدم رو هم اگه قرار باشه سال به سال فنا کنم چه موجود خوف آوری میشم
!سراسر بچگی کردنه روحیه انتقاد ناپذیری ...اولین راه حل : گریه
از اینکه کسی ازم رنجیده بشه مثه سگ وحشت دارم
احساس میکنم یه پیر زن غر غرویی هستم که حتی بواسطه سنش هم که شده هیچ تجربهای نداره ....همه ازش فراری هستن
*****
شبهایی که به نظرم حرفهای تکان دهنده میشنوم به خودم اجازه میدم بدون مسواک بخوابم...حالا هی بگو بیستو سه سالته!!!آخه من به اندازه سه سال هم حالیم نیست
سلام
قالبت رو عوض کن
چون باید برای دیدن مطالب یونیکد رو بزنیم
نه بابا اختیار دارین شما خیلیم حالیتونه ؛)
۲ تا پست بی خبر !
عجیب شدی !
نمی شناسمت دیگه !
چی شدی ؟
سلام وب قشنگ چطوری؟؟
یه دوستی بهم گفت سعی کن بزرگ بشی ولی مثل بزرگا نشی حالا می فهمم که چقدر سخت مثل بزرگا نشدن